دیروز برای دیدن یکی از دوستام رفته بودم که یه دفعه زنگ تلفنم به صدا در اومد تا شماره رو نگاه کردم هول برم داشت .نگاهی تو صورت
دوستم انداختمو سرمو تکون میدادم که دوستم گفت چیه ؟چرا هول برت داشته ؟نکنه گند زدی ؟با این که نمی خواستم زیاد خودمو تابلو
کنم لبخند خیلی سردی زدمو گفتم :هیچی زنمه، نمیدونه کجام زنگ زده.
دوستم خندیدو با حالت تمسخر گفت:ای زن ذلیل.منم که میخواستم ثابت کنم یه همچین خبرهایی نیست تلفنو وصل کردم،زنم گفت:
کجایی؟ منم که ژست گرفته بودم کمی صدامو کلفت کردمو گفتم:به تو ربطی نداره ،زن چی و این حرفها،بعدش گوشی رو قطع کردم.
تانصف شب تو خیابون گشت زدیم خسته کوفته برگشتم خونه ،احساس کردم زنم خونه نیست ،هر چی صدا زدم خبری نشدوحشت عجیبی تمام وجودمو گرفت ،چه فکرهایی که به سرم نزد...........
گوشی رو برداشتم به هر جا که میشد وفکرم کار میکرد زنگ زدم اما هیچ خبری نبود ،یه گوشه ای از اتاق نشستم، انقدر فکرم مشغول
بود که نمی تونستم بخوابم. کمکم چشمام سنگین شد، یه لحظه که چشمامو بستم دیگه هیچی نفهمیدم تا صبح،با زنگ در از خواب بلند شدم ، دروکه باز کردم دیدم مادر خوانومم دم در ایستاده وهی سرشو تکون میده،بعد از چند دقیقه وارد خونه شد و گفت : افرین پسرم
هنوز یه ماه هم از عروسیتون نمیگذره تا نصف شب میمونی بیرون،تازه زنتم که بهت زنگ می زنه میگی:به تو ربطی نداره؟
همینجا بود که پرسیدم:شما میدونی شیرین کجاست؟نگاهی تو صورتم انداختو گفت :اولا به تو ربطی نداره ،دوما مگه برای تو فرقی هم
میکنه ؟گفتم اره میدونی چه قدر نگرانم ؟گفت:اگه نگران بودی تا نصف شب بیرون نمی موندی یا لااقل میگفتی کجایی؟
تو نمیدونی دیشب وقتی شیرین با گریه تمام ماجرا رو برای من تعریف میکرد چقدر نگران بود.همین جا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم
سرمو پایین انداختمو دیگه چیزی نگفتم،چند ساعت بعد دوباره زنگ خونه رو زدن با ناراحتی تمام درو باز کردم تا چشمم به شیرین افتاد
خشکم زد،با شرمندگی تمام سرمو انداختم پایین ،اروم گفتم ببخشید.شیرین گفت:ببین وقتی زنی برای اینکه از نگرانی بیرون بیاد به شوهرش زنگ میزنه تااز حالش با خبر باشه،مرد هم اگه درست جواب بده فقط زنشو از نگرانی در اورده همین.نه زن ذلیله نهچیزه دیگه..
بعد از شنیدن این حرفها تازه فهمیدم اگه همه زنهاومردهایه کم غرورشونو کنار بذارن چقدر زندگی شیرینه ،من که تصمیم گرفتم دیگه
جو گیر نشمو برای بنیان خانوادم ،ازهمه مهمتر احترام به شریک زندگیم دیگه همچین کارای احمقانه ای نکنم.
لطفا با نظرات خودتون برادر کوچیکتونو راهنمایی کنید.........
ادامه دارد..........
دلم گرفته حتی حوصله خودمو ندارم .چند روز پیش وقتی تو خونه سر یه چیز کوچیک بحث می کردیم من به خاطر این که حرفمو به کرسی بنشونم الکی شروع کردم به دادو بیداد کردند همین جا بود که یه دفعه زنم تو چشام نگاه کردو گفت برو بمیر .....0اینو که گفت انگار با چیزی زدن تو سرم .نگاهی به صورتش کردمو بدون اینکه چیزی بگم از کنارش رد شدم یه گوشه ای نشستمو به یه نقطه خیره شدم.
یادحرف بابام افتادم که میگفت اگه کسی رو مسخره کردی منتظر باش مثل همون سرت بیاد.....0حالا فهمیدم که چی میگه ومنظورش
چی بوده اخه میدونی چیه اون وقتها(دوران مجردی)وقتی زن و شوهر هایی رو میدیدم که سر چیزای کوچیک به هم دیگه میگن انشاءالله
بری بر نگردی توی دلم بهشون میخندیدمو میگفتم اینارو باش سر چیزای الکی چه همدیگرو نفرین میکنن.اگه یه روز من ازدواج کنم کاری نمیکنم حتی فکر یه همچین حرفی به سر زنم خطور کنه چه برسه به این که تو صورتم وایسه وهمچین حرفی بزنه.اماحالاهنوز 3ماه هم
از شروع زندگی مشترکمون نمیگذره که به همین زودی اون همه دوست دارم هاو برات بمیرم هارو فراموش کرده وسر یه چیزه الکی ارزوی
مرگمو میکنه .تو این فکرم اگه یه روز توی مسیر زندگی به مشکل حادی بر بخوریم احتمالا منو خواهد کشت.
این مثئله باعث شد تا دید محکمتری به زندگی داشته باشمو فهمیدم که زندگی پراز مشکلاته وبرای اینکه دیگه همچین مثئله ای پیش
نیادباد روی مشکلاتم مدیریت داشتهباشم.
ادامه دارد..............0
الهی حمدو ثنای سزاوار توست که از مشتی تراب خلق خلق فرمودی وگوهر دانش و بینش را به او عطا کردی
کریما از تو میطلبم انچه سبب حیات ابدی وزندگی سرمدی ست